۱۳۸۸ تیر ۹, سه‌شنبه

و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم

فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود
و ما اينسو نشسته ، خسته انبوهي
 زن و مرد و جوان و پير
 همه با يكدگر پيوسته ، ليك از پاي
 و با زنجير 
 اگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي
 به سويش مي توانستي خزيدن ، ليك تا آنجا كه رخصت بود
 تا زنجير .
 ندانستيم
ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان
 و يا آوايي از جايي ، كجا ؟ هرگز نپرسيديم
 چنين مي گفت :
 فتاده تخته سنگ آنسوي ، وز پيشينيان پيري
 بر او رازي نوشته است ، هركس طاق، هر كس جفت
 چنين مي گفت چندين بار صدا ،



و آنگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي مي خفت
 و ما چيزي نمي گفتيم
 و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم
 پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهي
 گروهي شك و پرسش ايستاده بود
 و ديگر سيل و خستگي بود و فراموشي
و حتي در نگه مان نيز خاموشي
 و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود


 شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد
و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد
 يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگينتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را
 و نالان گفت : بايد رفت
 و ما با خستگي گفتيم : لعنت بيش بادا گوشمان را چشممان را نيز
بايد رفت
 و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ آنجا بود
 يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
 كسي راز مرا داند
 كه از اينرو به آنرويم بگرداند
 و ما با لذتي اين راز غبارآلود را مثل دعايي زير لب تكرار مي كرديم
 و شب شط جليلي بود پر مهتاب
 هلا ، يك ... دو ... سه .... 
 هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر بار
عرقريزان ، عزا ، دشنام ، گاهي گريه هم كرديم
 هلا ، يك ، دو ، سه ، زينسان بارها بسيار
 چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي
 و ما با آشناتر لذتي ، هم خسته هم خوشحال
 ز شوق و شور مالامال



يكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود
 به جهد ما درودي گفت و بالا رفت
 خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
 و ما بي تاب
لبش را با زبان تر كرد ما نيز آنچنان كرديم
و ساكت ماند
 نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند
دوباره خواند ، خيره ماند ، پنداري زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري ، ما خروشيديم
 بخوان ! او همچنان خاموش
 براي ما بخوان ! خيره به ما ساكت نگا مي كرد
 پس از لختي
 در اثنايي كه زنجيرش صدا مي كرد
فرود آمد ، گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد
نشانديمش
 بدست ما و دست خويش لعنت كرد
 چه خواندي ، هان ؟
 مكيد آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود


همان


كسي راز مرا داند
كه از اينرو به آنرويم بگرداند
نشستيم
و


به مهتاب و شب روشن نگه كرديم
و شب شط عليلي بود .



اخوان ثالث 

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

برادران!

حرفي از جنس زمان

 

برادرهاي خشم
برادرهاي انتظار
برادرهاي يادم تو را فراموش!
در تير ماه شهرمن
باران است و رعد وبرق
و يك هلهله غريب!

"از جنس رنگين كمان"
لالايي مادران
بر غنچه هايش
يا بر نهال
ستودنيست
دانه هاي كاشته
اگر آنروز فردا نباشد!
سر از خاكِ محبوس
برخواهند آورد
و
جوانه خواهند زد


برادرها!
تا خروج از مزرعه لَم يزرع
كمتر از دعا و درود
براي ديدن آفتاب
عطشي مضاعفتر از گريستن
به دنبال ، طلب ميدارد
پيش از طلوع
لطفن پلک چشمهايتان را زیاد نماليد

بد ميبينيد خب!

۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

برادران

برادرهاي خشم
برادرهاي انتظار
برادرهاي يادم تو را فراموش!
در تير ماه شهرمن
باران است و رعد وبرق
و يك هلهله غريب!
لالايي مادران
بر غنچه هايش
يا بر نهال
ستودنيست
دانه هاي كاشته تان روزي
اگر آنروز فردا نباشد!
سر از خاكِ محبوس
برخواهند آورد
و
جوانه خواهند زد
برادرها!
من هم حواس دارم
تا خروج از مزرعه لَم يزرع
كمتر از دعا و درود
براي ديدن آفتاب
عطشي مضاعفتر از گريستن
به دنبال ، طلب ميداريم
پيش از طلوع
لطفن چشمهايتان را زياد نماليد
بد ميبينيد برادران
بد ميبينيد.

۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

سرود و باز هم بدرود؟

من از بچه هاي كتك خورده سالهاي پنجاه و پنج و شش - هفت ام !


با شنيدن دوباره سروده زير ، فيل مان ياد هندوستان كرد . ياد ايام شبابمان بخير . چقدر اين سروده را ميخوانديم به اميد روزهاي متعالي. به اميد روزهاييكه با ملت زير سلطه و در مانده مان، به آزادي و استقلال و جمهوري اسلامي برسيم . دلمان بد جوري گرفته و تنهاست اكنون . آخه ما فرزند انقلاب نبوديم كه ! از جزئي ترين خالقانش بوديم آن زمان خب !


چقدر به اهدافمان رسيده ايم را خداي عز و جل داند ولاغير . عز و جل گفتيم و به ياد "سعدي" افتاديم . عليه الرحمه گفته بود و ما خوانده بوديم كه :


 هر که‌ دل آرام‌ دید ، از دلش‌ آرام‌ رفت‌
چشم‌ ندارد خلاص، ‌هرکه ‌در این‌دام‌ رفت
یاد تو می‌رفت‌ و ما عاشق‌ و بی‌دل‌ بُدیم‌ 
پرده‌ برانداختی‌ ، کار به‌ اتمام‌ رفت‌
ماه‌ نتابد به‌ روز ، چیست‌ که‌ در خانه‌ تافت‌ 
سرو نروید به‌ بام‌ ، کیست‌ که‌ بر بام‌ رفت
مشعله‌ای‌ بر فروخت‌ ، پرتو خورشیدعشق‌
خرمن‌ خاصان‌ بسوخت‌ ، خانه‌گه‌ عام‌ رفت‌
عارف‌ مجموع را ، در پس‌ دیوار صبر
طاقت‌ صبرش‌ نبود ننگ‌ شد و نام‌ رفت
گر به‌ همه‌ عمر خویش‌ با تو برآرم‌ دمی‌
حاصل‌ عمر آن‌ دم‌ است‌ ، باقی‌ ایام‌ رفت
هر که‌ هوایی‌ نپخت‌ یا به‌ فراقی‌ نسوخت‌
 آخر عمر از جهان‌ ، چون برود ، خام‌ رفت
ما قدم‌ از سر کنیم‌ ، در طلب‌ دوستان‌
راه‌ به‌ جایی‌ نبرد ، هر که‌ به‌ اقدام‌ رفت‌
همت‌ سعدی‌ به‌ عشق‌ میل‌ نکردی‌ ولی‌
می‌ چو فرو شد به‌ کام‌ ، عقل‌ به‌ ناکام‌ رفت‌


بشنويد :



 


 

۱۳۸۸ تیر ۴, پنجشنبه

آهاي دزد !

خواب در چشم تَرَم ميشكند !


دزد سر ميرسد و از پنجره اي كه ما از براي راحت نَفَس كشيدنمان و استفاده از هواي بهاري و تابستانيمان ( از برای خوابی آسوده ) باز گذاشته بوديم ، وارد ميشود و همه دارائيتمان را به يغما مي برد .


كسي ميداند شماره تلفن صدوده چيست ؟


 

۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

روزهای تلخ

 درد مشترک


در روزهای جنگ غزه، یک‌بار برای همدردی، به دوست فلسطینی‌ام گفتم: شرایط سخت مردمش را درک می‌کنم.


او آن روزهایی که غزه در آتش می‌سوخت و هیچ راهی برای کمک به مردمش نبود، گفت:« امکان ندارد بتوانی درک کنی؛ وقتی همه مرزهای کشورت بسته است و راهی برای فرار نداری... وقتی دسترسی به تلفن، اینترنت و هیچ فریادرسی نداری... وقتی از درودیوار بر سر مردمت آتش می‌بارد... چطور می‌توانی یک فلسطینی را درک کنی؟»


او با بغض می‌گفت:« چطور می‌توانی درک کنی گلوله و بُمب، جواب این است که کشور و زمین‌ات را می‌خواهی...و زندگی خانواده، فرزندان و نسل بعد برایت مهم است؟ تا به حال شده با دست خالی، طعم ترس را زیر طوفان هلیکوپترهایی که تهدیدت می‌کنند و گلوله‌هایی که از غیب در سینه عزیزانت می‌نشینند، حس کنی؟»


آزاده عصاران

۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

هان بگیر! این دلت از سینه فکندیم به در

اَختَر جان ! نهایتن، بخاطر اینکه تا الان و الساعه نتوانستم بتوسط اخوان ثالث و شاملو و به همچنین با سهراب سپهری عزیز ، عشقم را بهت اثبات کنم ، نتیجه گرفتم که قبل از اینکه تَرَکِ بزرگی بر دارد این هجاهامان ! ازت اجازه طلبم که متوسل بشوم به کارو جانمان اینا ! حالا خود دانی . یا زنگ بزن و یا ایمیل . اس ام اس که از کار اوفتاده . تازه جیمیل ننه قَح به ( هم )  باز نمیشود . اگر جوابی فرستادی به هر طریق ، باز هم حساب و کتاب میکنم و پاسخت خواهم داد .


۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه

بالاخره ترجمه متون فارسی به انگلیسی و انگلیسی به فارسی توسط گوگل ارائه شد

امروز گوگل اعلام کرد سرویس مترجم اش هم اکنون قادر به ترجمه متون فارسی به انگلیسی و انگلیسی به فارسی می باشد و شما با رفتن به این آدرس می توانید از این سرویس استفاده کنید.شما می توانید برای ترجمه اخبار، وب سایت، وبلاگ، توییت، پیغام هاتون در فیس بوک و فرندفید و … از این سرویس استفاده کنید .


از این سرویس من در قسمت بالا ، ستون سمت چپ وبلاگم استفاده کرده ام ، شما میتوانید با انتخاب یک زبان دیگر مطالب وبلاگ یک اهری را در چشم بهم زدنی با زبان منتخب خود مشاهده فرمائید .


پس از برگرداندن وبلاگ به زبانی غیر از زبان فارسی ، اگر موس را روی یک پاراگراف نگه دارید آن پاراگراف به زبان اصلی مرقوم شده ( زبان فارسی) قابل مشاهده میباشد. جل الخالق! و زنده باد گوگل !


شما نیز میتوانید با رفتن به این آدرس و گرفتن کد مربوطه و گذاشتن آن در قالب وبلاگتان مطالبتان را به زبانهای دیگر ارائه داده و وبلاگتان را جهانی کنید .


در همین رابطه دکتر عزیز هم توصیه کرده است : حالا که گوگلی‌ها با ما مهربان‌تر شده‌اند، بیایید در حد دانش و توان خودمان با گوگلی‌ها در بهتر کردن مترجم کمک کنیم. شما می‌توانید هر زمان که از مترجم گوگل استفاده کردید، با کلیک بر روی contribute a better translation در زیر متن ترجمه‌شده، ترجمه درست‌تر را گوشزد کنید و اشتباهات مترجم گوگل را تصحیح کنید.


در انتظار نسخه بتا و اصلی مترجم گوگل خواهیم ماند، اما چیزی که مسلم است این است که با اضافه شدن زبان فارسی، دیگر وبلاگ‌های فارسی در وبلاگستان جهانی، بی‌صدا (تنها) نخواهند بود.


و خبر دیگر اینکه فیس بوک هم فارسی شد . البته اگر بگذارند!! و امکان دسترسی به این سایت را داشته باشیم!


منبع :+ 


ما آدم نمیشیم



نوشتة: عزيز نسين
برگردان: احمد شاملو

صداي يک پيرمرد لاغر مردني از ميان انبوه جمعيت، همهمة داخل سالن قطار را در هم شکست «برادر ما آدم نمي‌شم!» بلافاصله ديگران نيز به حالت تصديق «البته کاملا صحيح است، درسته، نمي‌شيم.» سرشان را تکان دادند. اما در اين ميان يکي دراومد و گفت:«اين چه جور حرف زدنيه آقا...شما همه را با خودتون قياس مي‌کنين! چه خوب گفته‌اند که: «کافر همه را به کيش خود پندارد» خواهش مي‌کنم حرف‌تونو پس بگيرين.»
من که اون وقت‌ها جواني بيست و پنج ساله بودم با اين يکي هم‌صدا شدم و در حالي که خونم به جوش آمده بود با اعتراض گفتم:- آخه حيا هم واسة ادميزاد خوب چيزيه!
پيرمرد مسافر که همان جوراز زور عصبانيت ديک ديک مي‌لرزيد دوباره داد زد:- ما آدم نمي‌شيم.
مسافرين داخل قطار نيز تصديق کرده سرشون را تکان دادند.
خون دويد تو سرم. از عصبانيت رو پا بند نبودم داد زدم:- مرتيکة الدنگ دبوري! مرد ناحسابي! مگه مخ از اون کلة وامونده‌ت مرخصي گرفته، نه، آخه مي‌خوام بدونم اصلا چرا آدم نمي‌شيم. خيلي خوب هم آدم مي‌شيم...اينقدر انسانيم که همه مات‌شان برده...مسافرين تو قطار به حالت اعتراض به من حمله‌ور شدند که:- نخير ما آدم نمي‌شيم...انسانيت و معرفت خيلي با ما فاصله داره...
هم صدايي جماعت داخل قطار و داد و بيداد آن‌ها آتش پيرمرد را خاموش کرد و بعد رو کرد به من و گفت:- ببين پسرجان، مي‌فهمي، ما همه‌مون «آدم نمي‌شيم!» دوباره صداش رو کلفت کرد: «مي‌شه به جرات گفت که حتا تا آخر عمرمون هم آدم نخواهيم شد.»
گفتم:- زور که نيست، ما آدم مي‌شيم...
پيرمرد تبسمي کرد و گفت:- ما آدم مي‌شيم، ولي حالا آدم نيستيم، اينطور نيست؟صدامو در نياوردم، اما از آن روز به اين‌ور سال‌ها است که از خودم مي‌پرسم: آخه چرا ما آدم نمي‌شيم؟...
زندان رفتن من در اين سال‌هاي اخير برام شانس بزرگي بود، که معما و مشکل چندين ساله‌ام را حل کرد و از روي اين راز پرده برداشت. توي سالن بزرگ زندان با پنجاه نفر زنداني سياسي کشور خودم، با اشخاص برجسته، صاحبان مشاغل مهم، شخصيت‌هاي مشهور و معروف از قبيل: حکام، روساي دواير دولتي، وکلاي معزول، مردان سياسي کابينه‌اي سابق، مامورين عالي رتبه، مهندسين و دکترها محشور و آشنا شدم. اغلب آن‌ها از تحصيل کرده‌هاي اروپا و آمريکا بودند، اغلب کشورهاي متمدن و ممالک توسعه يافته و توسعه نيافته و حتا عقب مانده را نيز از نزديک ديده بودند. هر يک چندين زبان خارجي بلد بودند. مجالس بحث و انتقاد پيش مي‌آمد و با اين‌که با آن‌ها تناسب فکري نداشتم، خيلي چيزها ازشان ياد گرفتم، از همه مهم‌تر موفق به کشف راز و معماي قديمي خود شدم. روزهاي ملاقات زنداني‌ها که خانواده‌ام به ديدارم مي‌آمدند خوب مي‌دانستم که خبر خوشي برايم ندارند، کراية منزل را پرداخت نکرده‌ايم، طلب بقال سرکوچه روز به روز زيادتر مي‌شود و از اين قبيل حرف‌ها، خبرهاي ناخوش و کسل کننده...نمي‌دانستم چيکار کنم. سردرگم بودم، اميدم از همه جا قطع شده بود. با خودم گفتم داستاني مي‌نويسم. شايد يکي از مجلات خريدارش باشد، با اين تصميم کاغذ و قلم به دست گرفتم، روي تختخواب زندان نشستم. اصلا مايل نبودم با پرحرفي وقت‌گذراني کنم، با ياوه‌گويي وقتم را تلف کنم. هنوز چند سطري ننوشته بودم که، يکي از رفقاي زندان جلوم سبز شد، نار تخت نشست. اولين حرفي که زد:- ما آدم نمي‌شيم، آدم نمي‌شيم...
من با سابقه‌يي که داشتم چون مي‌خواستم داستان بنويسم از او نپرسيدم چرا؟ اما او مثل کسي که موظف است براي من توضيحي بدهد گفت:- خوب دقت کنين، مي‌دانيد چرا آدم نمي‌شيم؟
و بعد بدون آن‌که باز سوالي کرده باشم با عصبانيت شروع کرد:- من تحصيل کردة کشور سوئيسم، شش سال آزگار در بلژيک جون کندم.
هم زنجير من شروع کرد به گفتن ماجراها و جريانات دوران تحصيل و کار خود را در سوئيس و بلژيک با شرح و بسط تمام تعريف کردن. من خيلي دلواپس بودم، ولي چاره‌اي نبود، نمي‌توانستم حرفي بزنم...در خلال صحبت‌هايش خود را با کاغذ‌ها سرگرم کردم. قلم را روي کاغذ گذاشتم، مي‌خواستم به او بفهمانم که کار فوري و فوتي دارم، شايد داستانش را در چند جمله خلاصه کند و من از شرش خلاص شوم. اما به هيچ وجه نه متوجه مي‌شد و نه دست بردار بود، اگه هم فهميده بود خودش را به اون راه زده بود!
- اون جاها، کسي رو نمي‌بيني که تو دستش کتاب نباشه، اگه دو دقيقه هم بيکار باشن کتابشونو وا مي‌کنن و شروع به خوندن مي‌کنن. توي اتوبوس، توي ترن، همه جا کتاب مي‌خونن. حالا فکرشو بکنين تو خونه‌شون چه مي‌کنن! اگه ببينين از تعجب شاخ در ميارين؛ هر کس بسته به معلومات خودش کتابي دستش گرفته و مي‌خونه؛ اصلا اون آدم‌ها از پرحرفي و ياوه‌گويي گريزان هستن...!
گفتم:- به به. چه‌قدر خوب، چه عالي...
گفت، بله اين طبيعت شونه، نگاهي هم به ما ملت بکنين، در اين جمله يه عالم معني است. آيا يه نفر پيدا مي‌شه که کتاب بخونه؟ آقا جان ما آدم نمي‌شيم، نمي‌شيم.
گفتم: کاملا صحيحه.
تا گفتم صحيحه دوباره عصباني شد، باز هم از طرز کتاب خوندن بلژيکي‌ها و سوئيسي‌ها صحبت کرد. چون موقع غذا خوردن نزديک بود هر دو بلند شديم، گفت:- حالا فهميدي که چرا ما آدم نمي‌شيم...
گفتم: بعله!اين باباي منتقد نصف روز مرا با تعريف کردن از طرز کتاب خواندن سوئيسي‌ها و بلژيکي‌ها تلف کرد.
غذامو خيلي تند خوردم و برگشتم، باز همان داستان را شروع کردم. کاغذ و قلم به دست آمادة شروع داستان بودم که يکي ديگر از رفقاي زنداني آمد و روي تخت نشست.
- به چه کاري مشغولي؟ - مي‌خواهم داستاني بنويسم...- اي بابا! اين‌جا که نمي‌شه داستان نوشت، با اين سرو صدا و شلوغي که نمي‌شه چيز نوشت، مگه اين سروصداها رو نمي‌شنوي...شما اروپا رفتين؟- خير، پامو از ترکيه بيرون نگذاشته‌ام...- آه. آه. آه، بيچاره، خيلي ميل دارم که شما حتما سري به اروپا بزنين، ديدنش از واجباته، زندگي اون‌ها غير زندگي ما است. اخلاق مخصوص دارن. من تمام اروپا را زير پا گذاشتم، جاي نرفته باقي نمونده بيش از همه جا در دانمارک، هلند و سوئيس بودم. ببين اون‌جاها چه‌طوره، مردم نسبت به هم به ديدة احترام نگاه مي‌کنن، کسي را بيخود حتا با کوچکترين صدايي ناراحت نمي‌کنن. مخل آسايش همديگه نيستن. نگاهي هم به اوضاع ما بکنين، اين سروصداها چيه...اين طور نيست، شايد من ميل داشته باشم بخوابم، يا چيزي بنويسم، يا چيزي بخونم، يا اين‌که اصلا کار ديگه‌يي داشته باشم...شما با اين سرو صدا مگه مي‌تونين داستان بنويسين، آدمو آزاد نمي‌گذارن...گفتم:- من تو اين سروصدا و شلوغي هم مي‌تونم چيز بنويسم، ولي وجود يک نفر کافي است که حواسم را پرت کنه. گفت:- جان من، تو اين سروصدا که نمي‌شه چيز نوشت، بهتر نيست سروصدا هم نباشه، چه حق دارند که شمارو ناراحت کنن. آهسته هم مي‌تونن صحبت کنن. به جان خودت در دانمارک، سوئيس و هلند چنين چيزي محاله. مردم اين ممالک در کمال آزادي و خوشي زندگي مي‌کنن، کسي مزاحم‌شون نيس. چون که اون‌جاها مردم به همديگر احترام مي‌گذارن. در عوض تو اين خراب شده ما همديگر رو آدم حساب نمي‌کنيم. تصديق مي‌کنين که خيلي بي‌تربيتيه، اما چاره‌يي نيست.
او حرف مي‌زد و من سرمو پايين انداخته چشممو به کاغذ دوخته بودم، نمي‌نوشتم. ولي مثل آدم‌هايي که مشغول نوشتن باشن خودمو سرگرم کرده بودم. گفت:- بيخود خودتونو خسته نکنين، نمي‌تونين بنويسين، هرچي نوشتين پاک کنين، اروپا جاي ديگه‌يي است...اروپايي، انسان به تمام معني است، مردم هم‌ديگر رو دوست دارن، به هم احترام مي‌گذارن. اما در عوض ما چه‌طور... به اين دليله که آقا ما آدم نمي‌شيم، ما آدم نمي‌شيم...
هنوز مي‌خواست روده‌درازي بکنه اما شانس آوردم که صدايش کردند، از شرش خلاص شدم. تازه رفته بود، با خود گفتم:خدا کنه ديگه کسي اينجا نياد، سرمو پايين انداختم. تازه دو خط نوشته بودم که، زنداني ديگري بالاي سرم نازل شد و گفت:- چه‌طوري؟
گفتم: زنده باشي، اي بد نيستم.روي تخت نشست و گفت:- جان من، از انسانيت خيلي دوريم...
براي اينکه سر صحبت وانشه اصلا جوابي ندادم. تو نخ اين نبودم که کيه و چي ميگه.از من پرسيد: شما آمريکا رفتين؟- گفتم نه...- اي بيچاره... اگه چند ماهي آمريکا بودي، علت عقب مونده‌گي اين خراب‌شده نفرين کرده را مي‌فهميدي. آقا در آمريکا مردم مثل ما بيهوده وقتشون رو تلف نمي‌کنن، چرت و پرت نميگن، پرحرفي نيست، وقت را طلا مي‌دونن، معروفه ميگن: .Time is moneyآمريکايي وقتي با آدم حرف مي‌زنه که واقعا کاري داشته باشه، تازه اون هم دو جمله مختصر و کوتاه، هرکس مشغول کار خودشه...آيا ما هم همين جوريم؟ مثلا وضع همين جا رو ببين، ماه‌هاست ما غير از پرحرفي و ياوه‌گويي کار ديگه‌يي نداريم. حرف‌هايي که تو قوطي هيچ عطاري پيدا نمي‌شه. اين است که آمريکا اينقدر پيشرفت کرده. علت ترقي روز افزونش هم همينه.
هيچ‌چي نگفتم. با خود فکر کردم حالا اين آقا که اينقدر داره از صفات خوب آمريکايي حرف مي‌زنه که مزخرف نمي‌گن، مزاحم کسي نمي‌شن، لابد فهميده که من کار دارم و پا مي‌شه راهشو مي‌کشه ميره. اما او هم ول‌کن نبود.
اف و پف کردم ولي اصلا تحويل نگرفت.موقع شام شد وقتي مي‌خواست بره گفت:جان من ما ادم‌بشو نيستيم، تا اين پر حرفي‌ها و وقت‌گذروني‌هاي بيخودي هست ما آدم نمي‌شيم.گفتم:- کاملا صحيحه...
غذامو با دست‌پاچه‌گي خوردم و شروع به نوشتن کردم.«- بيخودي خودتو عذاب نده. هرچه زحمت بکشي بيهوده است...»
اين صدا از بالاي سرم بود. تا سرمو بلند کردم، يکي ديگر از رفقاي زندان را ديدم گوشه تخت نشست و گفت:خوب رفيق چيکارها مي‌کنين؟گفتم: هيچ‌چي.
اما جواب اين جملة يک کلمه‌يي من اين بود که:- من تقريبا تمام عمرمو در آلمان بودم.
بغض گلومو گرفته بود، کم مونده بود از شدت عصبانيت داد بزنم، مي‌دانستنم اين مقدمه چه موخره‌يي به دنبال داره او ادامه داد:- دانشگاه آلمان رو تمام کرده‌ام، حتا تحصيلات متوسطه‌ام را هم اون‌جا خوندم. سال‌هاي سال اون‌جا کار کردم. شما در آلمان کسي رو نمي‌بيني که کار نکنه. ما هم همين جوريم؟ مثلا وضع ما رو ببين. نه، نه، ما آدم نمي‌شيم، از انسانيت خيلي دوريم...
فهميدم هر کار بکنم، نخواهم توانست داستان را بنويسم، بيخودي زحمت مي‌کشم و به خود فشار مي‌آورم، کاغذ و قلم را گذاشتم زمين، فکر کردم وقتي که زنداني‌ها خوابيدن شروع مي‌کنم.آقاي تحصيل کردة آلمان، هنوز آلماني‌ها را معرفي مي‌کرد:- در آلمان بيکاري عيبه. هرکه مي‌خواد باشه، آلمان‌ها هيچ بيکار نمي‌مونن، اگه بيکار هم باشن بالاخره کاري براي خودشون مي‌تراشن، مدام زحمت مي‌کشن، تو در اين چند ماه که اين‌جايي محض نمونه کسي را ديده‌اي که کاري بکند؟ همين خود تو حالا در زندان کاري انجام داده‌اي؟ آلماني‌ها اين‌جور نيستن خاطراتشونو مي‌نويسن، راجع به اوضاع خودشون چيز مي‌نويسن، کتاب مي‌خونن، خلاصه چه دردسرت بدم بيکار نمي‌مونن. اما ما چه‌طور؟ خير، هرچي بگم پرت و پلا است، ما آدم نمي‌شيم...
وقتي از شرش خلاص شدم که نيمه شب بود. مطمئن بودم ديگه کسي نمونده که راجع به آدم نشدن ما کنفرانس بدهد، تازه با اميدواري داستان را شروع کرده بودم، يکي ديگه نازل شد. حضرت ايشان هم سال‌هاي متمادي در فرانسه بودند، به محض ورود گفت:«- آقا مواظب باشين! مردم خوابن، بيدار نشن، مزاحمشون نشي»، خيلي آهسته صحبت مي‌کرد. اين آقا که خيلي هم مبادي آداب بود و اين نحوة تربيت را از فرانسوي‌ها ياد گرفته بود مي‌گفت:- فرانسوي‌ها مردماني مبادی آداب و با شخصيت هستند، موقع کار هيچ کس مزاحم او نمي‌شه.
با خودم گفتم خدا به خير کنه، من بايد امشب از نيمه شب به اون طرف کار کنم. آقاي فرانسه رفته گفت:- حالا بخوابين، تا فردا با فکر آزاد کار بکنين، فرانسوي‌ها بيشتر صبح‌ها کار مي‌کنن، ماها اصلا وقت کار کردن را هم بلد نيستيم، موقع کار مي‌خوابيم و وقت خواب کار مي‌کنيم. اينه که عقب مونده‌ايم، علت اينکه آدم نمي‌شيم همينه. ما آدم بشو نيستيم.
آقاي فرنگي‌ مآب موقعي از پهلويم رفت که ديگه رمقي در من نمونده بود، چشم‌هايم خود به خود بسته مي‌شد. خوابيدم.
صبح زود قبل از اينکه رفقا از خواب بيدار شن، بيدار شدم و به داستان‌نويسي مشغول شدم. يکي از رفقاي هم‌بند، وقت مراجعت از توالت سري به من زد و همين طور سر راه قبل از اينکه حتا صورتش را خشک کنه در حالي که آب از سر و صورتش مي‌چکيد گفت:- مي‌دوني انگليسي‌ها واقعا آدم‌هاي عجيبي هستن، شما وقتي در لندن يا يک شهر ديگه انگلستان سوار ترن هستيد، ساعت‌ها مسافرين هم‌کوپه شما حتا يک کلمه هم صحبت نمي‌کنن. اگه ما باشيم، اين چيز‌ها سرمون نمي‌شه، نه ادب، نه نزاکت، نه تربيت خلاصه از همه چيز محروميم. همين‌طوره يا نه؟ مثلا چرا شما رو اينجا ناراحت مي‌کنن. خودي و بيگانه همه رو ناراحت مي‌کنيم، ديگه فکر نمي‌کنيم اين بندة خدا کار داره، گرفتاره، نه خير اين چيزها ابدا حاليمون نيست شروع مي‌کنيم به وراجي و پرچانگي... اينه که ما آدم نيستيم و آدم نمي‌شيم و نخواهيم شد...
- کاغذ را تا کردم، قلم را زير تشک گذاشتم، از نوشتن داستان چشم پوشيدم. خلاصه داستانو نتونستم بنويسم، اما در عوض بيش از چند داستان چيز ياد گرفتم و علت اين مطلب را فهميدم که:چرا ما آدم نمي‌شيم...
حالا هر که جلو من عصباني بشه و بگه:- ما آدم نمي‌شيم! فورا دستمو بلند مي‌کنم، داد مي‌زنم:- آقا علت و سبب اونو من مي‌دونم!
تنها ثمره‌يي که از زندان اخير عايدم شد درک اين مطلب بود.

مرثیه

راه
در سكوت خشم
به جلو خزيد
و در قلب هر رهگذر
غنچه پژمرده ئي شكفت:

«ـ برادرهاي يك بطن!
يك آفتاب ديگر را
پيش از طلوع روز بزرگش
خاموش
كرده اند!»


و لالاي مادران
بر گاهواره هاي جنبان افسانه
پرپر شد:
«ـ ده سال شكفت و
باغش باز
غنچه بود.

پايش را
چون نهالي
در باغ هاي آهن يك كند
كاشتند.

مانند دانه ئي
به زندان گلخانه ئي
قلب سرخ ستاره ئيش را
محبوس داشتند.
و از غنچه او خورشيدي شكفت
تا
طلوع نكرده
بخسبد
چرا كه ستاره بنفشي طالع مي شد
از خورشيد هزاران هزار غنچه چنو.
و سرود مادران را شنيد
كه بر گهواره هاي جنبان
دعا مي خوانند
و كودكان را بيدار مي كنند
تا به ستاره ئي كه طالع مي شود
و مزرعه بردگان را روشن مي كند
سلام
بگويند.
و دعا و درود را شنيد
از مادران و از شير خوارگان؛
و نا شكفته
در جامة غنچة خود
غروب كرد
تا خون آفتاب هاي قلب دهساله اش
ستارة ارغواني را
پر نورتر كند.»


وقتي كه نخستين باران پائيز
عطش زمين خاكستر را نوشيد
و پنجره بزرگ آفتاب ارغواني
به مزرعة بردگان گشود
تا آفتابگردان هاي پيشرس بپاخيزند،

برادرهاي همتصوير!
براي يك آفتاب ديگر
پيش از طلوع روز بزرگش
گريستيم.

احمد شاملو

و بدانيم اگر كرم نبود ، زندگي چيزي كم داشت.

 واژه بايد خودِ باران باشد.
...
چترها را بايد بست.
زير باران بايد رفت.
فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد.
با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت.
دوست را، زير باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست.
زير باران بايد بازي كرد.
زير باران بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت
زندگي تر شدن پي در پي ،
زندگي آب تني كردن در حوضچه "اكنون"است.
رخت ها را بكنيم:
آب در يك قدمي است.
روشني را بچشيم.
شب يك دهكده را وزن كنيم، خواب يك آهو را.
گرمي لانه لك لك را ادراك كنيم.
روي قانون چمن پا نگذاريم.
در موستان، گره ذايقه را باز كنيم.
و دهان را بگشاييم اگر ماه در آمد.
و نگوييم كه شب چيز بدي است.
و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ.
و بياريم سبد
ببريم اين همه سرخ ، اين همه سبز.
صبح ها نان و پنيرك بخوريم.
و بكاريم نهالي سر هر پيچ كلام.
و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت.
و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
و كتابي كه در آن ياخته ها بي بُعدند.
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد.
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون.
و بدانيم اگر كرم نبود ، زندگي چيزي كم داشت.
و اگر خنج نبود ، لطمه ميخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در پي چيزي مي گشت.
و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون مي شد.
و بدانيم كه پيش از مرجان خلائي بود در انديشه درياها.


سهراب سپهری


۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است

دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند

رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد


و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند


سکوت سرشار از سخنان ناگفته است


از حرکات ناکرده


اعتراف به عشق های نهان


و شگفتی های بر زبان نیامده


در این سکوت حقیقت ما نهفته است


حقیقت تو و من


برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم


که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند


گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود


برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد


و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد


و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است


.

سخن بگوییم


گاه آنکه ما را به حقیقت می رساند


خود از آن عاریست


زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد


از بخت یاری ماست شاید که آنچه که می خواهیم


یا به دست نمی آید


یا از دست می گریزد


می خواهم آب شوم در گستره ی افق


آنجا که دریا به آخر می رسد


و آسمان آغاز می شود


می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم


حس می کنم و می دانم


دست می سایم و می ترسم


باور می کنم و امیدوارم


!

که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد


چند بارامید بستی و دام برنهادی


تا دستی یاری دهنده


کلمه ای مهر آمیز


نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری؟


چند بار دامت را تهی یافتی؟


از پای منشین


...

آماده شو! که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری


پس از سفر های بسیار و


عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز


بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم


بادبان برچینم


پارو وانهم


سکان رها کنم


به خلوت لنگرگاهت در آیم


و در کنارت پهلو بگیرم


آغوشت را بازیابم


...

استواری امن زمین را زیر پای خویش


پنجه درافکنده ایم با دستهایمان


به جای رها شدن


سنگین سنگین بر دوش می کشیم


بار دیگران را


!

به جای همراهی کردنشان


عشق ما نیازمند رهایی است نه تصاحب


...

در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه


هر مرگ اشارتی است


به حیاتی دیگر


این همه پیچ


این همه گذر


این همه چراغ


این همه علامت


و همچنان استواری به وفادار ماندن به راهم


خودم


هدفم


!

و به تو


وفایی که مرا و تو را به سوی هدف را می نماید


جویای راه خویش باش از این سان که منم


در تکاپوی انسان شدن


در میان راه دیدار می کنیم حقیقت را


آزادی را


خود را


در میان راه می بالد و به بار می نشیند


دوستی ای که توانمان می دهد


تا برای دیگران مأمنی باشیم و یاوری


این است راه ما


تو و من


در وجود هر کس رازی بزرگ نهان است


داستانی ، راهی ، بی راهه ای


طرح افکندن این راز


راز من و راز تو ، راز زندگی


پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است


بسیار وقت ها با یکدیگر از غم و شادیِِِ خویش سخن ساز می کنیم


اما در همه چیز رازی نیست


گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست


سکوتِ ملاله ها از راز ما سخن تواند گفت


به تو نگاه می کنم و می دانم


تو تنها نیازمند یک نگاهی تا به تو دل دهد


آسوده خاطرت کند


بگشایدت تا به درآیی


من پا پس می کشم


و درِ نیم گشوده به روی تو بسته می شود


پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم


از دیگران شکوه آواز می کنم


!

فریاد می کشم که ترکم گفتند


:

چرا از خود نمی پرسم


کسی را دارم


که احساسم را


اندیشه و رویایم را


زندگی ام را با او قسمت کنم؟


!

آغاز جدا سری شاید از دیگران نبود


بی اعتمادی دری است


خودستایی چفت و بست غرور است


و تهی دستی دیوار است و لولاست


زندانی را که در آن محبوس رآی خویشیم


دلتنگی مان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن


از رخنه هایش تنفس می کنیم


تو و من


توان آن را یافتیم تا بر گشاییم


تا خود را بگشاییم


بر آنچه دلخواه من است حمله نمی برم


خود را به تمامی بر آن می افکنم


اگر بر آنم تا دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانم خواست


!

راهی به جز اینم نیست


سکوتم سرشار از ناگفته هاست 


شعر از مارگوت بيکل، ترجمه احمد شاملو 


 اینجا هم میتوانید این شعر را بشنوید

۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

اعتراض دوباره‌ی محمدرضا شجریان به صدا و سیما

سو استفاده صدا و سیما از سروده های میهنی شجریان


متن نامه استاد شجریان به صدا و سیما :


جناب آقای ضرغامی
رییس محترم صدا و سیمای جمهوری اسلامی


با سلام
همانطور که اطلاع دارید صدا و سیما در شرایط فعلی مستمراً اقدام به پخش سرودهای میهنی اینجانب به ویژه سرود "ای ایران ای سرای امید" می کند. جنابعالی مستحضرید این سرود و دیگر سرودهای خوانده شده متعلق به سال 1357 و 1358 است و هیچ ارتباطی به شرایط کنونی ندارد.
اینجانب در سال 1374 نیز اعلام کردم راضی به پخش آثار خود از صدا وسیما نیستم. مجدداً تقاضای خود را تکرار کرده و تاکید می کنم، آن سازمان هیچ نقشی در تهیه این آثار نداشته و شایسته است به حکم شرع و قانون سریعاً کلیه واحدهای آن سازمان از پخش صدا و آثار من خودداری کنند.


محمدرضا شجریان
25/3/88


پی آمد : اول این را ناگفته نگذارم که صدا و سیما این اواخری خیلی دارد رو اعصاب ما راه میرود ها .


پ .آ دو : چند روزی رفته بودیم خیر سرمان مسافرت و گردشگری . تازه، برایتان چندین فیلم و عکس هم کادو آورده بودیم . ولی وقتی برگشتیم دیدیم نه بلاگفا روبراست و نه اینترنت و نه اس ام اس و نه سایتهای مرجع و نه اکثر وبلاگها در دسترس اند . فهمیدیم که باید خفه خونمان مدارج بالا را بگذراند و غیر از این چیز زیادی دستگیرمان نشد . خدا خودش با آن " یدالله مَعَ الجماعه" اش عاقبت بخیرمان کند . خبری یه ؟ کسی چیزی خورده ؟ دزدی شده ؟ گندی بالا اومده ؟ در جزیره نامانوس کیش فیلم چند ثانیه ای دیدیم از تیلیویزیون کشورهای مجاور که دختری ایرانی با همراهانش در مقابل دوربین دادی میزد بدین مضمون که : "دولتِ کودتا، استعفا  استعفا"  کودتا شده آقا ؟ لطفن کسی ما را روشن کند . این تلویزیونهای خارجی عجب چیزای ندید بدیدی را میفرستن رو آنتنشون . شدیدن نگرانیم .

۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

میرویم هوا ! استنشاق کنیم

عَن قریب! عازم کیشیم . اگر برنامه مون به وقت اضافه و یا کم نکشد ، برگشتنی ، به اینجا هم سری خواهیم زد. شناسنامه مون را هم مثل خودمان گم کرده ایم . با پاساپورتمان میرویم !


وصیت : پستهای بچه پروری را هم هر از گاهی مرور فرمایید . ضرر نمی بینید به علی . سعی بر این داریم که آنرا ادامه دهیم . عزت زیاد .

در حاشیه انتخابات

 


خارج از هر نوع جبهه گیری ! راستی چرا میگویند تیم کروبی خیلی قویتر از موسویست ؟ چه افراد و یا احزاب زبده و یا فرهیخته ای از کروبی حمایت میکنند که در این راستا موسوی کم می آورد ؟


نهضت آزادی ؟ مهاجرانی ؟ کرباسچی ؟  زیدآبادی ؟ کدیور ؟ ابطحی ؟ باقی ؟ دفتر تحکیم وحدت ؟ اعتماد ؟ ... ؟


 

۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

بچه پروری - 4

روایت است که بچه شکمویی از پدرش میپرسد : گول را چطور میخورند ؟ پدر که از سوال فرزندش هاج و واج مانده بود میگوید : بَبَم جان ! قربون شکل ماهت بروم . تو دیگر بزرگ شده ای باید پستونکت را در بیاوری تا دندانهایت کج و معوج نشود و لب و لوچه ات بد ریخت نگردد . آنوقت میتوانی همه چیز بخوری .


بچه ه که از پاسخ پدرش به منظورش نرسیده بود دوباره می پرسد : چه طعمی دارد ؟


 جواب میشنفد : طعم توت فرنگی مَلَس ، آغشته با طعم گس خرمالو ی مخلوط شده به پیتزای مخصوص از هسته مخملی گردو ، مایل به پوست پرتقال .


اگر باز هم کلید اول را زدید و نتیجه مثبت نگرفتید . صبر کنید . احتمالن برقها رفته باشند . نظرتان را عوض نکنید . بخت تان برمیگردد . حتمن همان کلید یکم ، کلید خوشبختی شما میباشد .


مربوط به موضوع : یکـ + دو + سه

بچه پروری - 3

بچه پُررویی که بعد از مکیدن شیر مادرش پستانهایش را نیز انگولک میکند تا خوابش ببرد ، حتمن تاکنون نفهمیده است که مادرش یک زن است و در این وانفسای زندگی ، حقوق حقه مخصوص خودش را داشته و دارد . حالا بعد از عهدی و بوقی ، مردانی ظهور پیدا میکنند از تبار رستم ! و به صحنه می آیند و با  نوعی نورپردازی خاص ، از حقوق زن هم ! سخن میگویند . 


( کاش خانمی هم از تبار تهمینه میداشتیم !)


دِ نکن بچه ! قلقلکم می آید .


اگر اینبار هم کلید اول را زدید و نتیجه مثبت نگرفتید . کلید صدوبیست و چهار هزار را بزنید . امیدوارم نتیجه بگیرید.


 مربوط به موضوع : یک + دو

۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

بچه پروری - 2

 


هر بچه ای که کلاه ِ قرمزی بر سرش نهند ، آن "کلاه قرمزی" مشهور نمیشود . حالا شما میتوانید رنگ کلاهتان را عوض کنید شاید فَرَجی اوفتد و از مشاهیر جهان! شوید .


اگر کلید اول را زدید و نتیجه مثبت نگرفتید . کلید چارده را بزنید . شاید این نمره کلید، برایتان " خوش یُمن" بوده باشد.


 مربوط به موضوع : +

بچه پروری - 1

بچه ای که نمی فهمد ! و یا خودش را به نفهمی میزند و میپرد به بغل بچه بزرگتری که بیماری مُسری آبله مرغان دارد و فکر میکند که این " هوو " مادر اصلی اش میتواند باشد . خودش مَرَض ِ کم فهمی دارد حتمن خب .








توضیح و پانوشت ضروری : مدیریت این وبلاگ در راستای پر بیننده کردن وبلاگش! تصمیم بر این گرفته است ، از خودش چرندیات بنویسد فعلن . مشتری اش بودید اگر ، بدانید زود زود کرکره دوکانش را بالا پایین خواهد کرد تا مدتی . در این راستا البته لینک به مطلب ، عکس ، ویدئو ، مصاحبه ، مباحثه و ...( بدون وابستگی به هرکدام )  از خوب و بدِ پستوخانه خود و دیگران را بعضهم به بعض ! ( با همان عنوان بچه پروری ) به مشارکت بینندگان و خوانندگان عزیزش خواهد گذاشت .


اگر کلید اول را زدید و نتیجه مثبت گرفتید . کلید هفت را بزنید تا در منزلگه "هفت بهشت" پیاده شوید .