۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

داریم میمیریم ظاهرن

یکی از بدترین حالات اینست که سرما بخوری و بروی دکتر که دوا درمونت کنه و بعدش سرحال بشی و بروی سرکار و یک روز در نگذشته دوباره تنت بلرزه و سرما بخوری باز و بیایی خونه بخوابی که عود زیادی نکنه . از دیروز باز تو ی تختخوابم و به غیر آش جعفری بی مزه و بی روغن و نمک چیزی نخورده ام ( دست مامان خانوم درد نکنه ) . چایی هم یارپیز ( پونه ) میخورم با قس علیهذاش با دست پخت پسرم آصف خان . آخه منزلبانو هنوز در استراحت مطلق اند در خانه مادرشون . ضعف جسمانی شدیدی پیدا کرده ایم بنیادی ! کاش حسین رضازاده از اردبیل می آمد چند ساعتی اهر تا با هم " تن مالی " میکردیم . اینجوری فکرم راحت میشد . حتمن او بلده نفس آدمی چطوری جا میاد .( کس دیگری با این تب و حالم به ذهنم نرسید . معذرت ) فعلن شدیدن عرقریزانیم . آبریزش بینی نداریم که وصل شود به آنی A . سرما خورده گی ساده است اما گویا بریده بریده ظاهر میشود لامصب .
گفته باشم : خیلی ها بعد از عوض شدن آدرس وبلاگم اینجا رو لینک ندادن . منم با خودم گفتم : به شخم تراختور ! رتبه اش برود بالا خودش کلی امتیازه ! گرچه استقلالی ام اما تراختور یه چیز دیگه س . بعله هم که من تب دارم ! (اما معرفت حکم دیگری دارد ) باور کنید .

۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

عجب گوس پندی بود

با گوسفندی که برای کشتنش خریده بودم از برای عید سعید قربان محاوره کردم . بع بعی کرد و از من خواست دست نگه دارم . وقتی علت را جویا شدم . گفت : از فضل کشتنم تو را چه حاصل ؟ گفت : بابا جان ! قربانتان گردم ، بروید مشکلات زندگیتان را حل کنید . مرا میکشید که چی بشه

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

پیامک

درست وقتی این اس ام اس رسید و خواندم که شارژ گوشی ام دشارژ شد متاسفانه ! جوابیه زیر ایمیل حقیر بود به دوست نازنینی که پیامک فرستاده بود با مهر که " عید قربان بر شما مبارک "
سلام
اول از همه ممنونم که یادم بودی و دقیقن پیامک تبریکت زمانی رسید که من در بخش روانی بیمارستان رازی بودم . به نوعی یعنی تیمارستان . از این بابت بدهکارتم . اما راستی به کدامین روز فرحبخش و کدام عید و یا کدام شادمانی تبریک پذیر باشم وقتی زنجیر وار در این مملکت هخامنش و یا نادرشاه و آن یکی که اسمش رضا شاه بود گویا ، و به کدام " آرامی ، آرامش و بی دغدغه زیستن" عشق بورزم که عید قربان بر من مبارک . لطف داری دادا ! خیلی بزرگواری کردی ولی من عینن و عملن چیزی بنام عید را احساس نمیکنم
با مهر و دوستی : صادق

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

کسی پشت ِ "میله ها و زنجیر " وا مانده است

اجبارن گذرم به بیمارستان روانی افتاد برای عیادت بیمار مهربانی . زنی که با زنجیر به تختش قفل شده بود را هم از نزدیک دیدم . ظاهرش آرام نشان میداد اما میگفتند دیوانه زنجیریست . بعضی از آنها در سالن تیمارستان راه میرفتند و با خود حرف میزدند . بعضی ها ادای دیگر آدمها را در میاوردند میمون یا طوطی وار . بعضی ها ازت فقط سیگار میخواستند یا بیسکویت و یا ساندیس به جای زندگی . اما بعضی دیگر از همینها ازهمنوعان خود بدجوری میترسیدند به"زمانیکه " که دیوانه ای زنجیری  و پشت میله ها ی آهنی  مانده"داد" میزد "زنجیری سگ نیست مرا رهایم کنید " .
همگی دور میشدند  و وقتی یکی دیگر از آزادیان ! جلو می آمد و با متانت ِ آمیخته به خُلی که از قیافه اش ریزش میکرد میگفت : اینها احمق اند آقا ، با من سخن بگو . گرچه در این هنگام چند تایی از بقیه بچه ها از دور، دست جلوی دهانشان گذاشته بودند و به آرامی می خندیدند.
آخرین خواسته اش این بود : آقا سیگار خدمتتان هست ؟ فقط یکی دو تا نخ کافیست برای امشب ام .

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

روبان طلایی

آخ که دلم لک میزنه برا اینجور نیکوکاری ها ! آی لک میزنه . من حاضرم یکروز و در زمانی یکسان ، ( در یکی از روزهای قید شده با تاریخ و ساعت مشخص ) با بچه های وبلاگنویس تبریزی و حتا آذربایجانی و احیانن ایرانی در دَمِ در همین مکان قرار وبلاگی بذاریم . کسی هست انگشت اشاره اش را بیاورد بالا ؟ اگر نظرتان مثبت باشد برایم میل بزنید تا روز و ساعت دقیق حضورمان را به صراحت و در همین وبلاگ طبق توافق اعلام کنیم .این کار میتواند فال باشد ولی تماشا نه !

منبع خبر

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

مگر عاقل کند کاری

بلا از جانتان به دور ! سرما را خورده ام اساسی و حتا بنیادی . تب دارم . آبریزش بینی هم خیلی کم ! پنج شنبه را نرفتم سرکار. اُفتاد رو رگ تورکیمون و دکتر هم نرفته ام . علاوه بر اینها ، در قسمت چپ بدنم و بنظرم لابلای پایین روده هام سوزشی احساس میکنم بخصوص وقتی روی صندلی مینشینم . این سوزش امان از من میبرد ! نَفخ که چه عرض کنم گوز آدم رد عالم نشود هم گویا ایراد دارد ( معذرت ) . منزلبانو جهت اجرای دستور پزشکشان که باید در استراحت مطلق باشد ما را به حال خود رها کرده است و در خانه مادر مهربان و دوست داشتنی اش تشریف دارند و ما هم از دیروز به زیارتشان نرفته ایم که خدای نخواسته بیماریمان را انتقال بدهیم به ایشان . راستش را بخواهید قاراشمیش شدیم ! اخبار را هم که میخوانیم بد جوری قاطمان می آید بالا !
بگذریم
من تب ام بالاس و به هیچ وجه با کم آوردن میانه ای ندارم . میتوانید بگذارید به همان حساب بالا . اینکه میخوانم بحران "بوق " در جام جهانی 2010 جدی شد هم تب آور است . مگر قید همه قیودات عالم را بزنی .احتمال جنگ دریایی ایران و عربستان! هم روش

دَم ِصبح نوشت: چه جالب !! وبلاگهای بلاگفایی برای خوانده شدنشان از امروز صبح شنبه ای یوزر و پسورد میخان ! باور کنید ده تایی رو امتحان کردم و یه نمونه اش را میذارم این پایین . اوشا ، بانوی سپیده دم جان ! به دلایل فوق و مستند ِ عکس زیرین متاسفانه نتوانستم در مکان اصلی تان بخوانمتان ! گرچه از بلاگرول گوگل ام مشاهده میکنم که نوشته ای : گفتی هیولای درون بیدار شده همان که زمانی خرچنگ میخواندیمش . نمی دانم کار من و این هیولا به کجا خواهد کشید اما صدایم کم کم درست می شود . بگذار ازین کلنجار هم جان سالم بدر برم حتما از دور دستها همدیگر را خواهیم شنید .

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

قره داغ ماحالیندان بیر نئچه شَکیل

علی آقای رستمی که عموی مرحوم و بزرگوار و فهمیده و سرد و گرم کشیده ای بنام جناب بیوک آقا رستمی داشتند و نام دایی محترم و ادیب شان جناب احد محسنی را به همراه خودشان دارند، جوان بسیار و بسیار فهمیده و معقولی است که طی "قره داغ " گردیشان منت بر حقیر گذاشته و عکسهایی از منطقه ارسباران و یا همان قره داغ را در اختیارم گذاشتند . خواستم شما هم از دیدن این تصاویر بی نصیب نمانید . و مشاهده کنید فضای بکر و زیبای منطقه ارسباران را !
دست مریزاد علی جان !

روستای اُشتبین

بقیه عکسهای ناب را میتوانید در اینجا مشاهده کنید . ضمنن برای بهتر دیدن آنها میتوانید روی تصویر مورد علاقه تان تقه فرموده تا آنرا در سایز بزرگتر و اصلی ببینید . اجرتان بی نصیب نخواهد ماند ایشاللاه .
یک توصیه : لطفن اگر از این عکسها استفاده ابزاری! میکنید و یا خواهید کرد مشمول الضمه خواهید بود که به منبع آن اشاره نفرمایید

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

روزگاری من و سید علیمحمد مَچ بودیم


عکس من و حاج سید علی محمد دستغیب شیرازی زمانیکه در سال 1355 در اهر تبعید بود . آآی جوانی ... آآی انقلاب ... راستی ! بچه های اون زمان انقلاب کجان الان ؟ "عبدالرحمان دادمان" را خوب یادم هست هنوز.

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

بعله هم که

بعله ه ِ هم که انرژی هسته ای حق مسلم ماست . صبح پنجشنبه و در ساعت شیش صبح از خواب بیدار میشوم تا بعد از ریش تراشی ! استحمام کرده و صبیه را به دانشگاه برسانم . حمام میروم و اول شیر آب گرم را باز میکنم تا نفس گرمی به داخل اتاقک حمام بدهد . بعد از لحظاتی آب ولرم وارد لوله میشود خود را به امید اینکه آب داغ هم در پی اش خواهد آمد خیس میکنم . کم کمک آب خنکتر و سرد میشود . فشار آب زیاد نیست و آبگرمکن دیواریمان گویا پاسخگوی فشار این قَدَری آب نمیباشد . دست از پا درازتر نیمه کثیف از حمام میزنم بیرون تا سرما نخورده باشم که بعدن بگن آنفولانزات خوکی یه .

میروم دستشویی !( معذرت ، کاری بجز تیغاندن ریشم ندارم فکر بد نکنید ) دوشاخه ریش تراش سه تیغه فیلیپس را داخل پریز میکنم و قژاقژ کار ریش تراش را تحسین میکنم . درست وسط کار ، برقها میروند . نصفی از موهای صورتم اصلاح شده و نصف دیگرش مانده ، در دستشویی و تاریکی صبح گیر میکنم . تندی خمیر ریش میزنم به صورتم با آب خنک و سپس ژیلت را برمیدارم تا واپس مانده های موی صورتم را صیقل دهم . کار در تاریکی صورت میگیرد و نتیجه اش این میشود که تپه ماهوری از موی در صورت حقیر باقی میماند .

از دستشویی ( همان روشویی منظور است ) بیرون میزنم . دخترم مانتو به تن و مقنعه به سر و چادرشب به دوش انتظارم را میکشد . راه می افتیم در جاده اهر به تبریز که دانشگاه آزاد اهر در این مسیر واقع است ، درست زمانیکه نباید سبقت از همدیگر گرفت ( طبق قوانین رانندگی روی خط ممتد و نزدیک پل نباید سبقت گرفت ) پیکان مدل شاهنشاهی ! از ما سبقت میگیرد و راهش را ادامه میدهد تا حتمن به عمل جراحی و یا احیانن به موقع برای پرتاب موشک سلامت سه ! سه ! برسد . الله و اَعلم بِما فی صدورو یا قبور!

به سلامتی اصغر آقا و ربابه خانوم ، صبیه در دانشگاه سکنا میگزیند و حقیر برگشتنی راهی پمپ بنزین داخل شهر میشود. دنبال کارت بنزین میگردم . کارت سامان بانک و کارت ملی و کارت سیبا و کارت سپهر و کارت ام اس همسر و کارت ... همه در کیف پشت جیبی شلوارم را می یابم الا کارت سوخت ... میگردم و میگردم تا کارت سوخت را در داخل داشبورت ماشین یافته و با کلی بسم الله و سلام و صلوات داخل اونجای پمپ بنزین میکنم . هنوز پنج لیتری زده و یا نزده ! برقها دوباره قطع میشوند

من زیاده نویس ! نیستم و خسته شدم از این همه نوشتن ... اگه تونستین بقیه رو خودتون حدث بزنین که یک روز پنجشبه ای به یک اهری یا یک ایرانی چی میگذره .
پی نوشت : دست همه کامنت گذاران محبت آمیز پست قبلی را تک به تک میبوسم . کامنت روشنک را بیشتر ! به دلیل اینکه عملن میخواست کمک حالم باشد . گفته باشم

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

اس ام اس عاشقانه

چند وقت پیش و درست اولین شبی که منزلبانو در بیمارستان بستری شد طوفان شدید و هولناکی شهر تبریز را فرا گرفت . طوفان غوغا میکرد و من نگران حال ایشان بودم . برایشان اس ام اس فرستادم بدین مضمون که : دُخمَلکم نترسی ها ، این نیز خواهد گذشت . در جواب پیامکم چنین دریافت کردم که : نمیترسم . ولی پنجره ها زوزه وحشتناکی میکشند
دوباره برایش نوشتم :
عزیزم ، میدانی این همه زوزه باد از برای چیست ؟ ... آمده است تا همه دردهایت را با اینهمه تندی و تیزی با خود ببرد ... باور کن

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

39

بیایید با هم بخندیم که زندگی کردن را چه باک ، وقتی محکوم و حاکم هر دو رفتنی اند.

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

38

سر بلند ترین قله ، همان قله ایست که حتا به " آفتاب " هم باج نمیدهد .

37

حتا با خدا ! نزدیک 10 روز میشود که راحت و آسوده نخوابیده ام .

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه