۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

چشم های گریان دو دختر دانشجو

عصر است و از سر کار خسته و کوفته و مقداری نالان با توشه ای بر دست و سفارشات متحمله وارد منزل میشوم . آصف روی کاناپه دراز کشیده و منزلبانو آرنج تا کرده بر زیر سرش و دراز به دراز است و دارد سه ریال مورد علاقه اش را تماشا میکند . سلامها رد و بدل میشوند . با محموله وارد آشپزخانه میشوم و متوجه سلام بلند بالای حنانه از داخل اتاق خودش میشوم . جواب سلام داده و بلافاصله برای رخت بَرکَنی به اتاق خودم میروم . راحتی هایم را میپوشم و به پذیرایی برمیگردم . ناخواسته مینشینم روی کاناپه دو نفری اتاق و فیلمی که منزلبانو نگاه میکند را به تماشا مینشینم . چند دقیقه ای نگذشته احساس اینکه صدای مضاعفی از جای دیگری می آید مرا به خود میاورد .
از آصف میپرسم صدای دیگری می آید ؟ به اتفاق منزلبانو اشاره انگشتی میکنند به اتاق حنا در آنور پذیرایی . در همین حال منزلبانو اشاره میکند که " نسیم " با " حنانه " دارند فیلم تماشا میکنند . میروم طرف همان اتاق . لب تاپ روشن است . هر دو دوست ، به آن خیره شده اند . از ترس اینکه در حالت خلسه شان بی گدار نزنم به آب و وقتی متوجه شدم  که دارند هق هق گریه میکنند ، سرکی کشیده و با " نوچ " گویانی مترصد این شدم که متوجه شوند کسی وارد میشود . نگاه هر دو دختر بطرف صدا برگشت . دیدم هردو دارند گریه میکنند و این هق هق صدایی که من شنیدم مربوط به خنده های دو جوان نبود . مربوط بود به گریه دو دختر دانشجو در حین دیدن فیلم " سنگسار ثریا م "
حق پدری ایرانی ام اجازه میداد لب تاپ را ازشون بگیرم و حتا پس شان ندهم اما عاطفه پدری ، فقط برای خنداندن آنها گل کرد ! ادای گریه کردنشان را در آوردم و آنها با چشمهای سرخ شده از گریه خندیدند .
پی نوشت : گویا پخش این فیلم مواجه با اشکال است به نا به دلایلی در ایران . انتقادهایی هم واردشان کرده اند که ما با هیچ کدامشان کاری نداریم . قصدمان روزمره گی خودمان بود . باور بفرمایید لطفن
پ . ن دوم : این پست بدون هیچگونه ویرایش جملات و کلمات به دلیل کمبود وقت ، به فضا پرتاب شد! روزمره گی است دیگر . گاهی به نعل است و گاهی هم به میخ  و گاهی هم به درخت و در و دیوار

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

47

خسته شده بود .
 ایستاد تا نَفَسی تازه کند .
 نمیدانست
 که " ارابه زمان " خصلت اش
 همیشه در گذار و "در گذر" بودن است .

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

این هم از این !

دارد در شیشم فروردین برف نسبتن شدیدی میبارد در اهر

عجب است اما عجیب نیست


 مستاصل تر از صاحب خانه ای نمایان نمیشود که مهمانی برای بازدید عیدی اش بیاید و تا ساعت دو و نیم نصف شب بیدارش نگه دارد  بی آنکه شعورش قد دهد که شاید صاب مرده این خانه ، فردا روزی کاره ای باشد . 
پی آمد روزمره گی : با این خلط هاییکه از گلویم فوران میکنند احساس میکنم که بدنم شدیدن آغشته به عفونت شده است . عجیب تر اینکه در هر بیست و چهار ساعت یکی دو بار حالت تهوع بهم دست میدهد . احتمال میدهم معده شریف ! مواجه با اشکال شده باشد

۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

رنگ خون وا رفته از این گوشت چرخ شده به لحاف سفید برفی را چگونه برای دیگران توجیه کنیم ؟

تخمه میشکنیم و فیلم زندگی را تماشا میکنیم و حرف میزنیم در باره اش . تخمه میشکنیم و فیلم تماشا میکنیم و حرف میزنیم در باره اش حتا اگر زندگی کردن حالیمان نباشد . و چندین باره تخمه میشکنیم و فیلم تماشا میکنیم و حرف میزنیم در باره اش حتا اگر زندگی کردن حالیمان نباشد  که آیا ما زندگی میکنیم یا او ما را دارد میکُنَد !
پی نوشت : مورچه ای با داد و فریاد از فیلی که در استخر مشغول شنا کردن بود میخواهد که از استخر بیاید بیرون . فیل  قبول حاجت مور فرموده و از استخر بیرون می آید . مورچه به فیل میگوید حالا میتونی بری توی استخر ! فیله ازش میپرسه چرا منو آوردی بیرون و دوباره میخوای برم توی استخر . مورچه میگه : فک کردم مایوی منو تنت کردی !
پی نوشت دوم : هر آنکه محبت داشت و طی طریقهای محترم و محترمه رسیدن بهار را به حقیر و خانواده تبریک فرمود دست بوسش ام و از اینکه نتوانستم خدمت تک تک عزیزان ادای وظیفه و احترام کنم عمیقن و شدیدن معذرت طلب میکنم که استغفار خودش بارداره !
پی نوشت سوم : دیروز انگشت اشاره ( صد البت انگشت دست راستمان ) ماند لای درب ماشین و الان چنان ورمی  فرموده که دویست و پنجاه گرم کیلو گوشت چرخ کرده را بستیم روش تا ترمیم پیدا کند  که فردا در سر کار، سر ِ کار نمانیم . به نظرتان  یه موقع ، گربه نیاد انگشتمان را بخورد ؟ 
عکس بالایی سندیست که بتوسط زحمات بی بدیل  آصف خان ضمیمه میشود . عرض کرده بودیم که برای همه حرفهامان سند می آوریم .
پی نوشت چارم : واللاه گوشت چرخ کرده روی انگشتمان چنان از بغل کیسه فریزر ،  دنبه آب شده پس میدهد که فک کنم ایشون مغز پخت هم شده باشد و حاضرم بجای شام و یا ناهار تناولش کنم . هیچ کبابی این بوی زیبا را تا الان برایم تداعی نمیکرد !
پی نوشت پنجم : حالا همه چیز به کنار . واقعن نمیدانیم  ، رنگ خون وا رفته از این گوشت چرخ شده  به لحاف سفید برفی را چگونه برای دیگران توجیه کنیم ؟ 


۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

به گاه در نوشت ( دو )

عجیب است فاطما سلطان جان ! درست دم عیدی امسال ، چنان بارش برف و سرما را متحمل میشویم که خودمان هیچ ، اما گلهای شکفته و در یخ شکسته درختان حیاط مان عذاب می کشند . شور بخت باغبان و بیچاره شکوفه هاییکه فکر میکردند می رویند و ثمر میدهند .


آی گلهای به بار ننشسته زردآلوی حیاط که به جبر طبیعت ! مرگتان زودتر سر رسید، هنوز بیادتانم و احیانن گریه ای برایتان کنم یا فاتحه ای برایتان بخوانم .

88/12/27



۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

به گاه در نوشت ( یک )

عجیب است فاطما سلطان جان ! الان ساعت پنج صبح است و یا چند گاهی گذشته از آن . باد ِ نا آرامی مرا از خواب خوش و خرم بیدارم میکند . پنجره ها از حرکت باد یا احیانن طوفان به صدا در می آیند . ترس که نه ! احتیاط وادارم میکند تا اینجا بنویسم ، اگر فردا روزی نتوانم درعرصه این وبلاگ جولان دهم ! و اطاله کلام کنم بدانید که : این باد ما را با خود برده است ! تازه ... !


88/12/25