۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

اسیر


همیشـــه اسیـــــــر دیــــــواری هستیـــــم کــه از آجـــــر نــــادانی‌ها آنـــرا ساختـه‌ایــــم

                                                                                                                                        از ف.ب مینا

۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

عکاسی ازمن عکسی میگرفت و من بر همه شاهان گریه کردم. چون همه آنها از بین رفته بودند و تنها خنده های لبهایشان در آلبوم دخترکی مثل شما بجای مانده بود . لبخنده هاییکه عفیف و پاک و بی آزار نبودند


دخترک عکاس با لباس لیمویی تمیز ٬ در مقابل گل رُزِ پُرپشت داخل پارک حیاط زانو زد و به آرامی و لطافت پرسید چن تا پادشاه از عمرت سپری شده ؟
رُز گفت: یکبارهیچکدام . هیچکدامشان . من عکسی نخاهم گرفت بخاطرغروریکه آنرا فرداها به باد نسپرم. نمیگیرم متاسفم و متشکر
چایکه میخوری ؟

                       

عکاس با لباس تمیز ٬ در مقابل گل رُزِ پُرپشت داخل پارک حیاط










91/6/1 صادق اهری از ف.ک

۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

قناری پسرک روز جمعه مرده بود .او را شنبه خبرش دادم



روز شنبه بهش گفتم: قناری ات پر کشیده و رفته چونکه پنجره هاباز بودند . طفلکی اخمی کرد و با لحنی غمگین پرسید ، برنمیگردد ؟
گفتم :
اگر کسی بعد از گذشتن از پنجره و دیدن آزادی و پرواز را در فضای باز
لایتناهی تجربه کند دوستان و همدلان و همسفرانی پیدا کند با هم و با عشق دنبال دون و آب و آشیان روند به فکر ساختن خانه ای برای آینده شان در لب و کنج کوهی و با سوراخ درختی و یا حتا باکاه های لب آب ملایمی بفکر لانه سازی بیفتند تا فرزندانشان را در آن پرورش وآموزش دهند بزرگشان کنند و به عرصه رسانند و به پرواز در آورند و خوشبختشان کنند ... دیگر هرگز داخل قفس برنمیکردند.
پسرک سر بزیر انداخت و آه کوچکی کشید و گفت من به خوشبختی"کوکو طنازم" خوشحالم

برایش توضیح دادم : زندگی یعنی همین یه تیکه کوچکی بامشقط اما دلچسب و دلنشیتن ... هردو لبخند زدیم
اختصاصی خودم در ف.ب

۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

حکایتی اندر عوارض عدم تخصص اکثر وزرای دولت فخیمه در موارد وجهات و جَحَهات! مربوط به کاری که به عهده گرفته اند

ترجمه مختصری ازآیه شریفه زلزال :
هنگامی که زمین به سخت ترین زلزله خود به لرزه درآید(1)و زمین آنچه از مردگان(ویا معادن) که در درون خود دارد بیرون می افکند(2)و انسانها(از سر تعجب و حیرت) میگویند: زمین را چه پیش آمده است؟(3)در آنروز(زمین) تمامی اخبار و اسرار خویش را روایت میکند(و اگاه میسازد)(4)آری پروردگارت به وی وحی کرده که به سخن آمده و اسرار را بگوید(5)در آنروز مردم بصورت پراکنده محشور میشوند تا اعمال هر طایفه ای را(جدا جدا) بآنان نشان دهد(6)پس هرکس به سنگینی یک ذره عمل خیری کرده باشد آنرا خواهد دید(7)و هر کس به سنگینی یک ذره عمل شری کرده باشد آنرا خواهد دید.(8)

::: و اما حکایت  قدیمی مربوطی نبز در ارتباط با تیتر همین مقال آمده است که خاندنش خالی از لطف نباید باشدایشآاللآه .
.
در زمانهاي قديم پادشاهي بود خوش باور . از نزديكان خود فردي را به نخست وزيري تعيين كرد . نخست وزير نيز وزراي ديگر را تعيين ميكرد . اتفاقا " وزير "دوستي داشت كه بيسواد بود . اين دوست از نخست وزير خواست كه به پاس دوستي هامان سمتي به من وا گذاريد . نخست وزير اين يكي را وزير بهداري كرد . و به او آموخت فقط زير نامه هايي را كه برايت مي آورند يك ضربدر بكش . روزي به پادشاه وقت از هندوستان يك فيل هديه آوردند. اتفاقا فيل اهدايي مريض شد . پادشاه به نخست وزير گفت : كه وزير بهداري را بياورد تا فيلش را معالجه كند . وقتي وزير بهداري آمد. شروع به گردش به دور فيل كرد . پادشاه به تصور اينكه فيلش با ارزش است گفت: آفرين به وزير بهداري كه خودش را تصدق فيل شاه ميكند . و به اندرون رفت .

نخست وزير به وزير بهداري گفت : لااقل چيزي به فيل ميدادي كه شاه گمان كند فيلش را درمان كرده اي . وزير بهداري پاسخ داد . من دور فيل ميگرديدم تا سر آن را از ته اش تشخيص دهم
.

۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

آینه خالیست !


جلوی آینه ، شخصی روبرویت ظاهر میشود که هر روز باید جوابش دهی . تحملش کنی . شانه به سرش کشی .سر به شانه ات گذارد وحتا گاهی احمقانه ستایشش کنی . ابروهایش را هم باید هر روز و گاهی هر ساعت تنظیم کنی مو به مو . و ه
میشه سعی کنی به او بقبولانی که شیشه آینه روبرویت موج دار نیست صاف است و هر آنچه میبیند همان است که باید بپندارد . اینرا به همانی که در مقابل آینه ، چشمانش را گاهی چنان میدراند که بین لبهای تَرَک برداشته اش تا دیده گان ِ دریده اش انگار دماغی وجود ندارد باید تفهیم کنی که لبهایش را بالا و پائین نیز بپراند و در حالات متفاوت ، گاهی به خنده و گاهی به جد وگاهی به خشم به نوع شمایل خود پی برده و خویش را بیازمایدش تا زردی و بی نظمی و تیزی دندانهای نیش اش و هیزی شریانهای نیم گداخته مغزش و ریزی مویرگ های غیر قابل نفوذ نیمه کثیف دلش را بتواند پنهان کند که تو به هر طریقی نتوانی به حلق اش راه پیدا کنی

من کنار میکشم و او تمام قد رسوای چاک دیوار روبرو میشود
...
...

91/5/31 - صادق اهری از ف.ب خودم

۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

اشک شهریار برای زلزله آذربایجان ! (اهر-ورزقان-هریس)

.
بر روی تصویر کلیک کرده تا آنرا در سایز بزرگ مشاهده کنید
 .

گينه آغلاتدي مني خان ننه نين آغلاماسي
سارانين سئللره بئل باغلاماسي...
يوخ، قاييد شهريار، اصلاح ائله شعريوي بئله ياز:
...
...

بتر آغلاتدي مني گؤيجه بئلين لاخلاماسي
آلوار آلتيندان قوتولموش اوشاغين آغلاماسي
خسته يورقون مريضين يوللارا بئل باغلاماسي
دوزدو هر بير يارانين درماني وار اولسا طبيب
نئجه آرام اولار، آما اوغلو اؤلسه آناسي؟

ترجمه :
بد جوری اشکم رو در آورد لرزش کوه  گؤيجه بئل *
و بچه ای که از زیر آوار در آمده بود و گریه میکرد
زخمی ها و مریضاییکه چشم به راهها دوخته بودند
درسته که برای هر زخمی یی طبیبی اگر باشد درمان میشود
ولی چطور میتواند آرام باشد مادری که داغ پسر مرده اش را تاب آورد؟

* "گؤيجه بئل" کوه نسبتن بزرگیست که آنرا شهرستان اهر از جنوب و شهرستان ورزقان از غرب و همچنین شهرستان هریس از طرف شمال احاطه کرده اند .


beter aglatdi meni GÖYCE BELIN laxlamasi
 alvar altinda qutulmus usagin aglamasi
xeste yorqun merizin yollara bel baglamasi
düzdür her bir yaranin dermani var,olsa tebib
 nece aram olar ama oglu ölse anasi

توضیح اینکه : شعر فوق را استاد شهریار دقیقن برای همین منطقه در زمان گذشته و البته نه بمناسبت حادثه اخیر سروده بوده است .

۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

خوش بگذره مَشدی

ما هم روزی مثل شما همینجا گردش میکردیم - شما هم مثل ما روزی به همینجا خاهید آمد
زنده گی میتواند هزاران اُنس طلا و کلی سرمایه و پول و مال و مکنت و مقام برایت داشته باشد که تا آخر عمرت دنبلاش برای بدست آوردن و نگهداری اش تلاش کنی و بدوی و همیشه بفکرش باشی ، چار قدّی سوات هم شاید عنایت ات بکند ، چند ثانیه زمان و  افتخار اینهمه داشتن و داشتن را نیز هم ... 
و در آخر یک متر و خورده ای خاک چال شده که در آن جای گیری و بی آنکه کسی متوجه ات باشد بروی دنبال عیش و نوش اُخروی ات  که اینجا با آنهمه زحمت و دوندگی و دَله دزدی ( ز.ل*)جم کرده بودی  . 
یادت باشد حاجی مَشدی ! اونجا دیگر خوردنی و آشامیدنی  و حتا حوری ها پولکی نیستند . خیالت تخت !


تصویر فوق سرقبر یکی از آرامگاهها در ترکیه میباشد


 * مخفف زبانم لال

۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

یک راهنمایی کوتاه و گزارش سریع از منطقه زلزله زده اهر و ورزقان - 26 و 27 مرداد 91

با عرض پوزش این پست با یک روز تاخیر و بدون ویرایش منتشر میشود :
بدلیل اینکه پس لرزه ها متناوبن ادامه داشتند تا شب جمعه بیست و هفتم مرداد و ارسال را مواجه با اشکال میکرد .
.
از پنجشنبه صبح بیست و ششم در منطقه ورزقان بودیم برای کمک رسانی . مواد بسیار ضروری و لازم در منطقه( لوازم بهداشتی"پوشک بچه و نوار بهداشتی و  ... صابون و شوینده ها " و لباس زیر و پتو و چادر جهت اسکان) میباشند . مواد غذایی و آشامیدنی به فور موجود هست فعلن . امروز بعد از ظهر بیست و هفتم از منطقه برگشتیم . برای پخش کمکها در مناطق زلزله زده و دور افتاده ماشینهای شاسی بلند لازمه و ""برادرانیکه در امر پخش مقداری تجربه داشته باشند؟!؟! "". 
سواری های معمولی قادر به رفتن به اون مناطق نیستند . یک ویدیو هم از روستای آقا کندی ورزقان گرفتم .... ضمنن اکثرن روستاهای دور افتاده و صعب العبور بیشتر نیاز به امداد دارند تا روستاهای نزدیک . حتمن و حتمن امدادگران مردمی با اطلاع کافی وارد منطقه شوند .... تا آنجاییکه اطلاع دارم و چون در منطقه حضور داشتم کسی زیر آوار باقی نمانده است.

توجه داشته باشید :
دادن و پخش پول نقد مابین آسیب دیدگان در اینجا نه عقلانیست و نه امکانپذیر ، حتا با اسکورت یک لشگر !
.
بلا نبینین 



۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

من گریه کردم .... ولی مرد که گریه نمیکند!

 .
 از زلزله اهر و ورزقان و هریس تا عروسکی برای برادر کوچیک اش
.

26 مرداد سال نودویک یکی از روستاهای آسیب دیده از زلزله اطراف ورزقان

 وقتی عروسک را به دخترک ناز موطلایی زلزله زده دادم ... گفت یکی دیگه بده برا برادر کوچیکم ... غافل از اینکه چند روز پیش برادر کوچک اش زیر آوار جان باخته بود

آی گریه کردیم ... آی گریه کردم

از فیس بوک خودم!

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

از ده رانده و از شهر مانده

 چشم هم چشمی

از وقتی میز ناهار خوری خریدند با اقساط ٬ همش اُملت و تُن ماهی و کنسرو لوبیا و سیب زمینی آب پز گاهی با تخم مرغ  و بعضی وقتا نون و تره و پنیر و گاهن هم آبدوغ خیار و یا دویمَش * میخورن روی همون میز تا  اقساط ماهیانه شون عقب نیفتد  .البته نظر مادر و پدر این است که تا قسط های میزشان تمام نشود بعضی وقتا خوردن فطیر خالی هم خالی از لطف نیست به شرط اینکه داغ ِداغ خورده شود .
بچه ها خندان و امیدوار در آرزوی روزی که بر روی میز جدیدشان کباب باسنگک داغ و یا از همون غذایی که همسایه شون میخورن باقالی پلو با گوشت ماهی و یا حداقل کمش! آبگوشت خاهند خورد باسیر یا فلفل.
البت اگر" تندیشان  آزار دهنده نباشد "!


 دویمَش یا دویمونج
* دویمَش یا دویمونج ، غذای سرد ترکیبیست که از خرده ریزهای نان خشک و پنیر و روغن حیوانی تهیه میشود

۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه

یول (راه)

 پیش در آمد : این فیلم طولانیست و فوق العاده دیدنی ولی متاسفانه برای تماشای آن باید صبر به وفور پیشه کنید به وفور . شما محتسب شوید حقیر با این سرعت کممان چقدر منتظر موندیم تا اینو برادون آماده کنیم ... ساعتها واللآه یعنی حدود ده و خورده ای ساعت . باور نمیکنید  استخاره ای ، فالی بگیرید تا مطمئن شوید که این فیلم رو چقدر دوس داشته ایم تا چنین زحمتش را متحمل شویم ... تازه این کلیپ کل فیلم نیس و مقداری ناقص بود مادرزادی ! با اینهمه ارزش دیدنش را دارد . 
از دوستانیکه زبان تورکی نمیدانند معذرت میخام بخاطر اینکه ترجمه گفتگوهای فیلم به علت کمبود شدید وقت از قدرتمان خارج است متاسفانه .
 
 راه (yol) به کارگردانی Yilmaz Guney - 1982
.
نوشته زیرنیز قسمت کوتاهی از دیالوگ فیلم برگرفته از استتوس دوست عزیز آقای امید خاکپورنیا از فیس بوک میباشد.
.
.
..... زینه: من شرمنده ی توام سید. بهت گفتم منتظر می مونم ولی نتونستم. چی الان باید بگم؟ اتفاقیه که افتاده، چی بگم؟ لاغرتر و لاغرتر می شم. چیکار می تونم بکنم؟ چه فایده ایی داره اگه بگم متاسفم؟ برای چی باید گریه و زاری کنم؟ چرا باید شکایت کنم؟ گذشته هم گذشته، من مستحق همه ش بودم. الان هشت ماهه توو این طویله ام. دیگه شکل آدمیزاد نیستم. فقط نون و آب خوردم. ولی تو مثل آدم با من رفتار کردی. می دونی چی فکر می
کنم؟ من دیگه نه آبی برای نوشیدن و نه نونی برای خوردن تووی این دنیا ندارم ... اونها منتظر تو بودند و تو هم اومدی. منو این جوری نکُش. بگذار حمومی بکنم، موهامو شونه کنم، لباس تمیز بپوشم و خودم رو هم پاک کنم و نماز و دعا هم بخونم ...
سیدعلی: دیگه چی؟
زینه: دوست دارم پسرم رو هم بغل کنم.
سیدعلی: کدوم پسر؟
زینه: خودت می دونی.
سیدعلی: اومدم اینجا ببرمت به سانکاک پیش برادرت سووکت. من نمی خوام بکشمت. خدای من تنبیه ات می کنه.
زینه: هر چی تو بگی. من می دونم چطوری تموم می شه. ازت می خوام منو دست کَس دیگه ندی. هر چی که لایقشم بهم بده. ما قبلا یه تخت رو شریک بودیم. سیدم، ما گردن هم حق داریم ... حق زن و شوهری. لطفا آخرین خواهش من رو رد نکن.
..

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

بی خیالی ها !

«« همه ى نیمکت هاى پارک دو نفره اند … بى خیال ، روى چمن مى نشینم ! »»

آقای اکبری مشهور به علیزاده
به نظرش! زندگی شاید همین باشد که سالها این چارچرخه را در هرفصل و هر روز از صبح تاشام بچرخاند تا چرخه روزگارش بچرخد و روزی اش در آید ... و خود همیشه شاکر بماند.
مرد مهربان و اهل شوخی و دست و دل بازیس .

۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

۱۳۹۱ مرداد ۱۴, شنبه

بمان پیشم بابا

گفتی امشب
با من سخن خواهی گفت بابا
دیر آمده بودی 

دیرتر از هر شب
...
انتظارم به ته رسیده بود
گیتارم را برداشتم
و در بکارت امید هایت
احساس آبی ام را
نرم نرم یله دادم
به جوی های عریان و خاک شکسته
از فرط تشنگی ات
...
میبینی بابا
صدای نت های آن روز تعطیلی را
كه چقدر ساده بودند

این همان آهنگ رومئو و ‍ ژوليت نبود ؟
...
من مينوازم
و تو به " ربه كا " فكر ميكني .

:: تقدیم به دخترم
84/9/5 سروده شده

۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه

از نامه های جویس و نورا به هم

ترجمه غلامرضا صراف 

به نورا بارناکل
15 اوت 1904
دابلین،جاده ی شلبورن،شماره 60

نورای عزیزم،الان زنگ ساعت یک را اعلام کرد.من یازده و نیم رسیدم خانه.از آن موقع همچون ابلهی بر صندلی راحتی نشسته ام.هیچ کاری نمی توانم بکنم.به هیچ صدایی جز صدای تو نمی توانم گوش دهم.همچون ابلهی هستم گوش سپرده به تو تا"عزیزم" خطابم کنی.امروز دو نفر را با بی اعتنایی ترک کردم و رنجاندم.می خواستم صدای تو را بشنوم،نه صدای آنها را.(1)
وقتی با تو هستم،به ذات شکاک و بدبین ام محل نمی گذارم.ای کاش حالا سرت را بر شانه ام احساس می کردم.فکر کنم باید بروم بخوابم.
نیم ساعت است که درگیر نوشتن این هستم.آیا تو چیزی برایم خواهی نوشت؟امیدوارم که بنویسی.چطوری اسم خودم را امضا کنم؟اصلا چیزی را امضا نخواهم کرد،چون نمی دانم خودم را با چی امضا کنم؟

1-"چون صدایت در برم بود
رنجشی دادم او را..."
موسیقی مجلسی

از نورا بارناکل
16 اوت 1904
خیابان لنستر

عزیز دلم تنهایی ام که این قدر عمیق احساس اش کرده بودم،گویی دیشب هنگام جدایی مان،رفته رفته با جادویی زایل گشت،اما،دریغا،که تنها برای مدت کوتاهی بود و بعد من بدتر از همیشه شدم.وقتی نامه ات را می خوانم از لحظه ای ست که چشمانم را می بندم تا وقتی که دوباره صبح آنها را می گشایم.گویی که من همیشه تحت هر گونه شرایط محتمل و متغیری همراه تو هستم با تو حرف می زنم با تو راه می روم با تو ناگهان در جاهای مختلف روبرو می شوم تا اینکه رفته رفته به فکر فرو می روم که اگر روح ام جسم ام را در خواب وانهد و به جست و جوی تو برآید،چه چیز بیشتری از تو می یابد یا شاید این چیزی جز توهم نیست.هر از گاهی هم دچار یک جور مالیخولیا می شوم که یک روز طول می کشد و الان تقریبا برایم ناممکن است که آن را از خودم برانم فکر می کنم که باید این نامه را تمام کنم چون هر چه بیشتر بنویسم تنهاتر می شوم و در نتیجه احساس می کنم تو از من خیلی دوری و فکر باید نوشتن نوشتن [کذا] آن چه آرزو داشتم به تو بگویم که کنارم بودی کاملا در من احساس درماندگی ایجاد می کند پس با بهترین آرزوها و عشقی که ایمان دارم به تو جاودانه است (1)

نورا بارناکل

1-این نامه که بر کاغذ گلدار نوشته شده،آشکارا از کتابی اقتباس شده.گفته شده که جویس نورا را ترغیب کرده بود تا در آینده فقط از کلماتی استفاده کند که مال خودش باشد.
--------------------------------------------
.
مرتبط با موضوع اضافه شد توسط اهری نویسنده وبلاگ  جهت اطلاع از زندگینامه  جیمز جویس

اولین نامه های جویس و نورا به هم

ترجمه غلامرضا صراف

ژوئن 1904
دابلین،جاده ی شلبورن،شماره 60

انگار کور شده ام.زمانی طولانی چشمم پی ِمویی شرابی-خرمایی رنگ بود و در نهایت مطمئن شدم که موی شما نبود.حسابی پکر رفتم خانه.دلم می خواهد قراری بگ
ذارم،ولی شاید با زمان شما جور نباشد.امیدوارم به من آن قدر لطف داشته باشید که قراری بگذارید- اگر فراموشم نکرده باشید!

جیمز اِی جویس

از نورا بارناکل
23 ژوئن 1904
خیابان لنستر،پلاک 2

عزیز جونم یه خط می نویسم تا بدونی احتمالا امروز عصر نمی تونم ببینمت چون سرمون خیلی شلوغه ولی اگه واسه شما مناسبه یکشنبه شب ساعت 8:30 همون جا با عشق از طرف ن بارناکل ببخشین که با عجله نوشتم

*نورا بارناکل(21 مارس 1884-10 آوریل 1951)،که قرار بود بعدا همسر جویس بشود،دختر تامس بارناکل،نانوا،و آنی بارناکل بود،هر دو اهل شهر گالوِی.در اثر مشاجره ای خانوادگی،نورا گالوِی را یکی دو ماه قبل از این تاریخ ترک کرد و به دابلین آمد تا به عنوان خدمتکار در هتل فین،خیابان لنستر،کار کند.جویس پیش از تاریخ این نامه دیدار کوتاهی با او کرد و قرار گذاشت تا 15 ژوئن او را ببیند.نورا نتوانست در زمان مقرر سر قرار حاضر شود و اولین پیاده روی آن دو با هم،عصر روز بعد،16 ژوئن،اتفاق افتاد که بعدا به یادبودش،تاریخ رخ دادن وقایع رمان "اولیس" شد.
----------------------------------------------
.
مرتبط با موضوع اضافه شد توسط اهری نویسنده وبلاگ  جهت اطلاع از زندگینامه  جیمز جویس