۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

حاجی منصف / داستان کوتاهی از هادی یزدانی / اپیزود سوم


هادی یزدانی
حاجی منصف، نه حاجی بود و نه منصف! اگر برای مثلِ «برعکس نهند نام زنگی، کافور» یک مصداق عینی می‌خواستی پیدا کنی همین حاجی منصف بود! به این دلیل به او حاجی می‌گفتند که شب عید قربان به دنیا آمده بود. البتّه این آخری‌ها به خاطر حرف مردم مجبور شده بود یک بار به عمره برود. حاجی اعتقاد داشت که پولی که با این زحمت و ترس و لرز به دست می‌آید نباید خرج سفر، از هر نوعش، کرد. البتّه حاجی منصف کار بدنی نمی‌کرد. او نزول خور بود. هر بدبخت و فلک زده‌ای که در زندگی کم می‌آورد می‌دانست که خانهٔ آخر، دفتر کار حاجی منصف است. حاجی هم شمّ اقتصادی خوبی داشت. به قیافهٔ طرف که نگاه می‌کرد می‌فهمید که باید صدی سه از او بگیرد یا بیشتر.
حاجی منصف در یک «پنت هاوس» زندگی می‌کرد. پنت هاوس حاجی منصف یکی از معروف‌ترین نمونه‌ها در برج‌های تهران بود. البتّه این پنت هاوس را به اجبار دو دخترش گرفته بود. هر چقدر حاجی در خرج کردن خسّت به خرج می‌داد، دختر‌ها ولخرج بودند. هر وقت حاجی از دست بریز و بپاش‌های دختر‌ها خسته می‌شد با نهیب زنش مواجه می‌شد که «برای بعد مردنت که نمی‌خوای مَرد! آخرش هم همهٔ این‌ها رو برای دو تا دوماد مفت خور می‌ذاری و می‌میری!».
چند ماه قبل کار حاجی به بیمارستان قلب کشیده بود. قضیه از این قرار بود که دختر کوچک حاجی حین کَل کَل با پسر جوانی که رانندهٔ یک پورشهٔ قرمز بود، بی‌ام و ۲۰۱۱ حاجی رو به کنار جدول کوبیده بود. حاجی وقتی آن روز ماشینش را دید، قلبش گرفت و یک لحظه مرگ را جلوی چشم خودش دید. روزی که حاجی از بیمارستان ترخیص شد، بی‌ام و را برای فروش پیش آقا منصور، رفیق نمایشگاهی‌اش برد. حاجی کلا عادت نداشت که سوار ماشین تصادفی بشود. همان روز از آقا منصور یک مرسدس بنز ۲۰۱۲ خرید و به سمت دفتر رفت. مشتری‌های آن روز حاجی مجبور شدند صدی چهار و نیم از حاجی پول نزول کنند تا ضرر تعویض بی‌ام و جبران شود!

شب که حاجی به خانه رفت حجّت را بر خانمش تمام کرد. دختر‌ها باید شوهر می‌کردند. حاجی از قبل شوهر‌ها را هم برایشان در نظر گرفته بود. دختر بزرگ‌تر حاجی باید با پسر کوچک‌تر مهندس شهسواری ازدواج می‌کرد. مهندس شهسواری، سازندهٔ همین برجی بود که حاجی در پنت هاوس آن زندگی می‌کرد و از همان جا با هم آشنا شده بودند. دختر کوچک‌تر هم باید با تنها پسر دکتر امجدی ازدواج می‌کرد. حاجی از قبل فکر همه جا را کرده بود و چند وقتی بود که با مهندس شهسواری و دکتر امجدی حرف‌هایش را زده بود. دختر‌ها اوّل مقاومت کردند و گفتند که هنوز برای ازدواج زود است ولی سرانجام تسلیم شدند. سال بعد، حاجی هر دو دختر را عروس کرده بود. حالا حاجی با خیال راحت به کار‌هایش می‌رسید. 


 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظرتان راجع به این مطلب چیست ؟